کتاب چشمان تاریکی
نویسنده: دین کونتز
مترجم: سروش پور شهبازی
کاری از: فوجی بوک
تعداد صفحات: 270
کتاب چشمان تاریکی به تازگی توسط سروش پورشهبازی ترجمه شده و در سایت فوجی بوک منتظر گردیده است. برای دانلود کتاب می توانید روی لینک زیر کلیک نمایید. 👇👇
رمان «چشمان تاریکی» (The Eyes of Darkness) که در سال 1981 توسط «دین کونتز» – نویسنده امریکایی- نوشته شده، درباره یک ویروس مرگبار به نام «ووهان-400» است که به عنوان یک سلاح بیولوژیک مورد استفاده قرار میگیرد. البته شباهت ویروس جدید کرونا با آنچه در این رمان قدیمی درباره آن نوشته شده، تنها به خاستگاه آن که شهر «ووهان» چین است، محدود نمیشود. دین کونتز یکی از نویسندگان پرکار معاصر است که 105 رمان را به رشته تحریر درآورده و درمجموع، 450 میلیون نسخه از کتابهای او در سراسر جهان به فروش رفته است.
ترجمه فصل 10 رمان
تینا بعد از مهمانی افتتاحیه تا کمی قبل از ساعت دو بامداد چهارشنبه به خانه نرفته بود. خسته، کمی مست، مستقیم به تختخواب رسید و در خواب عمیقی فرو رفت.
کمی بعد، بیشتر از دوساعت خواب بدون رویا نمیشد که کابوس دیگری از دنی او را آزار داد. در گودال عمیقی گیر افتاده بود. صدای هراسان دنی را میشنید که او را صدا میزد، از لبه گودال به او چشم دوخته بود، به قدری پایین بود که صورتش به اندازه لکه کمرنگ ریزی بود. از بیرون آمدند مایوس شدهبود و تینا برای نجاتش سراسیمه بود؛ زنجیر شده بود، نمیتوانست بالا بیاید و دیواره گودال شیب تند و صافی داشت تا تینا راهی برای رسیدن به او نداشته باشد. در آن هنگام مردی سر تا پا سیاهپوش کمی دورتر از گودال ظاهر شد، صورتش در تاریکی دیده نمیشد، با بیل زدن گودال را پر میکرد. گریه و زاری دنی به جیغهایی وحشتناک تبدیل شد؛ زنده به گور میشد. تینا سرش داد کشید، اما مرد سیاه پوش او را نادیده گرفت و روی دنی خاک میریخت. لبه گودال را دور زد، مصمم شد تا جلوی کار آن حرامزاده نفرت انگیز را بگیرد، اما با هر قدمی که تینا به سمتش برمیداشت، او یک قدم دورتر میشد و همیشه آن سوی گودال روبرویش میماند. به مرد سیاهپوش نرسید، به دنی هم نرسید و خاک تا زانوهای دنی بالا آمده بود، الآن به رانهایش رسید و دراین لحظه شانههایش رو پوشاند. دنی شیون و زاری میکرد و اکنون خاک به چانهاش رسیده بود، اما مرد سیاهپوش از پر کردن گودال دست نمیکشید. میخواست آن حرامزاده را بکشد و با بیل خودش او را به کام مرگ بکشاند. به کشتن با بیل فکر میکرد که مرد سیاهپوش به او نگاه کرد و تینا صورتش را دید: جمجمهای بدون گوشت با پوسید فاسد که روی استخوانها کشیده شده بود، چشمان قرمز سوزان و پوزخندی که با آن دندانهای زردش خودنمایی میکرد. دستهای کرم مشمئز کننده به گونه چپ مرد و گوشهای از چشمش چسبیده و از آن تغذیه میکردند. وحشت تینا به خاطر دفن عنقریب دنی ناگهان با ترس از زندگی خودش ترکیب شد. با آنکه فریادهای دنی کمکم به خاموشی میرفت، شرایط از قبل اضطراریتر شد، خاک به صورتش رسیده بود و در دهان میریخت. مجبور بود پایین برود و قبل از خفه شدن خاک را از صورت دنی کنار بزند، پس با هراسی كورکورانه خود را از لبه گودال به پایین انداخت، در پرتگاه وحشتناك افتاد و افتاد_
نفس نفس زنان با بدنی به رعشه افتاده، از خواب پرید. معتقد بود که مرد سیاهپوش در اتاق خواب، بی صدا در تاریکی ایستاده و پوزخند میزد. قلبش تند میکوبید، کورمال کورمال چراغ کنار تخت را پیدا کرد. با روشنایی یکباره، چشمانش را بست و باز کرد. متوجه شد که تنها است.
با صدایی ناتوان گفت: « یا عیسی مسیح.»
با دست عرق صورتش را پاک کرد. دستش را روی ملافه خشک کرد.
چند نفش عمیق کشید، سعی کرد خودش را آرام کند.
نتوانست جلوی لرزیدنش را بگیرد.
صورتش را در دستشویی شست. آینه شخصی را به او نشان داد که به سختی او را میشناخت: آدمی نحیف، بی رمق، رنگ پریده، با چشمانی غرق در حراس.
دهانش خشک و ترش بود. یک لیوان آب سرد نوشید.
به تخت برگشت، نمیخواست لامپ را خاموش کند. این ترس باعث شد تا از دست خودش عصبانی شود و عاقبت کلید را فشار داد.
بازگشت تاریکی تهدید آمیز بود.
طمئن نبود که دوباره خوابش ببرد، اما باید سعی میکرد. ساعت هنوز پنج هم نشده بود. کمتر از سه ساعت خوابیده بود.
صبح اتاق دنی را تمیز خواهد کرد. از آن به بعد این خوابها تمام خواهند شد. خیلی مجاب شده بود که چنین میشود.
دو واژهای را به خاطر آورد که دو بار آنها را از تخته سیاه دنی پاک کرده بود _ زنده است _ فهمید که یادش رفته بود به مایکل زنگ بزند. با این شک و تردید مجبور بود که با او روبرو شود. باید میدانست که آیا به خانهاش آمده بود، به اتاق دنی، آن هم بدون اجازه و بدون اینکه اطلاع دهد.
حتما کار مایکل بود.
میتوانست لامپ را روشن کند و الآن به او زنگ بزند. الان باید خواب باشد، اما احساس گناه نداشت اگر او را بیدار میکرد، بعد از تمام شبهای بی خوابی که به او باعثش شده بود. همین حالا، هرچند، نمیخواست جنجال به پا کند. شراب و خستگی عقل از سرش پرانده بود. و اگر مایکل مثل پسربچهای وارد خانه شده و با شوخی بی رحمانهای بازیاش گرفته بود، اگر آن پیام را بر روی تخته سیاه نوشته بود، پس کینهاش نسبت به تینا به مراتب بیشتر از تصورش بود. حتی شاید دچار استیصال شده باشد. اگر از کلمات خشونت آمیز استفاده کند، فحش بدهد، اگر بیمنطق باشد، برای برخورد با او باید هوشیار باشد. صبح که توانش را بازیافت، به او زنگ خواهد زد.
خمیازهای کشید، غلتی زد و به خواب رفت. دیگر خواب ندید، ساعت ده که از خواب بیدار شد، سرزنده بود و باز با موفقیت شب گذشته سر شوق آمد.
به مایکل زنگ زد، اما خانه نبود. مایکل تا ظهر به سر کار نمیرفت، مگر اینکه در شش ماه اخیر شیفت کاریاش تغییر کرده باشد. تصمیم گرفت تا نیم ساعت دیگر باز به او زنگ بزند.
روزنامه صبح را که از ایوان پیدا کرد، مقاله تمجیدآمیز از نمایش مجیک! را خواند که منتقد بخش مقالات مربوط به سرگرمیها آن را نوشته بود. منتقد هیچ نقصی در نمایش پیدا نکرده بود. ستایش او به قدری پر شور و حرارت بود که حتی با اینکه برای خودش میخواند، آن هم تنها در آشپزخانه، باز از تمجید و ستایشهای فراوان او کمی خجالتزده میشد.
با کمی آب گریپفروت و نان کماج انگلیسی، صبحانه سبکی خورد، به اتاق دنی رفت تا وسایلش را بسته بندی کند. در را که باز کرد، نفسش بند آمد، ایستاد.
اتاق در هم ریخته بود. مدلهای هواپیما دیگر در بوفه نبودند؛ کف اتاق پخش بودند، چندتایی هم شکسته شده بود. مجموعه جلدهای کاغذی دنی از قفسه کتابها افتاده و گوشههای اتاق پراکنده شده بودند. چسبها، بطریهای مینیاتوری با مینا کاری، ابزار مدل سازی که روی میز دنی مرتب بودند همراه با هر چیز دیگری کف اتاق ریخته شدهبودند. پوستر یکی از هیولاهای فیلم تکه پاره شده بود و تکههایی از آن به دیوار آویزان بود. تصویر شخصیتها روی تاج تخت نبودند. در کمد باز بود و ظاهراً همه لباسهای داخل آن کف اتاق پرت شدهبودند. میز بازی واژگون شدهبود. سهپایه نقاشی روی قالیچه افتاده بود، رو به پایین روی کف اتاق بود.
تینا از خشم لرزید، به آرامی وارد اتاق شد، با دقت از میان وسایل رد شد. کنار سه پایه ایستاد، با متعلقاتش آن را سرپا کرد، مکث کرد، سپس تختهسیاه را برگرداند.
زنده است
خشمناک گفت: «نعلتی».
ویوین ندلر غروب دیروز اینجا بود تا اتاق را تمیز کند، اما این کاری نیست که ویوین توان انجام آن را داشته باشد. اگر این در هم ریختگی قبل از رسیدن ویوین رخ داده بود، پیر زن آن را تمیز میکرد و در مورد چیزی که دیده بود، یادداشتی میگذاشت. آشکار بود که مزاحم بعد از رفتن خانم ندلر آمده بود.
با عصبانیت داخل خانه رفت، با دقت همه در و پنجرهها را بررسی کرد. نتوانست هیچ نشانی از ورود با زور به خانه پیدا کند.
در آشپزخانه دوباره به مایکل زنگ زد. هنوز جواب نمیداد. گوشی را محکم سرجایش کوبید.
دفترچه راهنمای تلفن را از کشو بیرون کشید و بین صفحات زرد تبلیغات قفلسازیها را پیدا کرد. شرکتی را با بزرگترین تبلیغ انتخاب کرد.
«قفل سازی و سیستمهای امنیتی اندرلیگن، بفرمایید».
« در تبلیغتون توی صفحات زرد گفته شده فردی را دارید که میتواند در یک ساعت قفلهای خانه من را عوض کند».
« بخش خدمات اضطراری است. هزینهاش بیشتر میشود».
تینا گفت: «نگران هزینهاش نیستم»
« ولی اگر اسمتان را در فهرست کاری ما ثبت کنید، به احتمال زیاد ساعت چهار عصر یا حداکثر فردا صبح یکی را آنجا خواهیم فرستاد. خدمات عادی چهل درصد ارزانتر از کارهای اضطراری است».
تینا جواب داد: « دیشب خرابکارها تو منزل من بودند».
خانمی که در اندرلیگن کار میکرد گفت: « تو چه دنیایی زندگی میکنیم».
« وسایل زیادی را خراب کردند_».
« اُه، متاسفم که این را میشنوم».
« _ پس میخوام فوراً قفلها را عوض کنم».
« البته».
« و اینکه بجایشان قفلهای خوبی نصب شوند. بهترین قفلهایی که دارید.»
« اسم و آدرستان را بدهید، فوراً یکی را خواهم فرستاد».
دو دقیقه بعد که تماس تلفنی تمام شد، تینا به اتاق دنی برگشت تا دوباره خسارتها را وارسی کند. به خرابیها که نگاه میکرد، گفت: « از جون من چی میخوای، مایک؟»
شک داشت که مایکل بتواند به این سوال جواب دهد، حتی اگر حضور داشت و آن را میشنید. چه بهانه احتمالی میتواند داشته باشد؟ چه منطق غلطی میتوانست این رفتار مریض گونه را توجیه کند؟ رفتاری احمقانه و نفرت انگیز بود. به خود لرزید.
برای دانلود کتاب می توانید روی لینک زیر کلیک نمایید 👇👇
/پایان رپورتاژ آگهی/
این کتاب ارزش یکبار خوندن رو حتما داره
ترجمه گويا به هم ريخته است …!!!